در یک روز گرم تابستانی در روستایی کوچک، پسربچه‌ای به نام سامان با شور و شوق در حیاط خانه مادربزرگش بازی می‌کرد. سامان که تازه سه‌ساله شده بود، هنوز گاهی یادش می‌رفت که باید به سرویس بهداشتی برود و همین موضوع، نگرانی کوچکی برای مادرش ایجاد کرده بود. با این حال، سامان چنان غرق در بازی با شن‌ها و ماشین‌های کوچک پلاستیکی‌اش بود که هیچ‌چیز جز تخیلش برایش مهم نبود.

مادرش که تازه یک بسته پوشک مخصوص کودکان بزرگ‌ خریداری کرده بود و تصمیم داشت آن را برای مواقع خاصی مثل سفر یا مهمانی استفاده کند اما وقتی دید سامان آن‌قدر سرگرم بازی است که وقت نمی‌کند از زمین بلند شود، یک عدد پوشک را درآورد و با نگاهی مهربان گفت: «برای امروز، بذار راحت باشی، همین رو بپوش لطفا.»

سامان با تعجب نگاه کرد و گفت: «مثل وقتی کوچولو بودم؟» مادر لبخندی زد و گفت: «فقط برای امروز» سامان با خنده‌ای کودکانه پوشک را بست و به بازی‌اش برگشت.

آن روز پر از شادی و راحتی بود—و برای سامان، تجربه‌ای که نه تنها به بازی‌اش لطمه نزد، بلکه برایش حس آزادی و امنیت هم به همراه داشت 🌈❤